سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت