سلام بر تو که سلطانِ مُلکِ عشق، رضایی
سلام بر تو که مقبولِ آستان خدایی
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
آن عاشقِ بزرگ چو پا در رکاب کرد
جز حق هرآنچه ماند به خاطر جواب کرد
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
چشمۀ دیدار تو سراب ندارد
ساحت دل، بیتو آفتاب ندارد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
کسی که جان عزیزش، عزیز، پیشِ خداست
به جان هرچه عزیز است، سیدالشهداست
آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟
راه گم بود، اگر نام و نشان تو نبود
اگر آن دیدهٔ بر ما نگران تو نبود