تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
ای بهترین دلیل تبسم ظهور کن
فصل کبود خندۀ ما را مرور کن
گریه میکنم تو را، با دو چشم داغدار
گریه میکنم تو را، مثل ابرِ بیقرار
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
ای طالب معرفت! «ولی» را بشناس
آن جان ز عشق مُنجلی را بشناس
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
ماه محرم است و دلم باغ پرپر است
در چشم من، دوباره غمی سایهگستر است
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد