ﺁﺗﺶ، ﮔﻠﻮﻟﻪ، ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
ﺟﺎﯼ ﻗﻠﻢ، ﺗﻔﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
خودت را از هرآنچه غیر عشق او رها کردی
خودت را نذر او کردی و از عالم جدا کردی
صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
این خبر سخت بود، سنگین بود
تا شنیدیم، بیقرار شدیم
باز در گوش عالم و آدم
بانگ هل من معین طنین انداخت
گفتی شب تیره ماه را گم نکنیم
در ظلمت، خیمهگاه را گم نکنیم
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
از برق تیغ او احدی بینصیب نیست
این کیست؟ اینکه آمده میدان «حبیب» نیست؟
هرچند که غافل از تو بودم هردم
هرچند که خانۀ تو را گم کردم
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
کیست او؟ آنکه بین خانۀ خود
مکر دشمن مجاورش بودهست
تنها اگر ماندم ندارم غم علی دارم
حتی اگر باشد سپاهم کم، علی دارم
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند