بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند