عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
از لحظههای آخرت چیزی نمیگویم
از پیکرت از پیکرت چیزی نمیگویم
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
فردا قلمها تیغۀ شمشیر خواهد شد
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست