نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی