ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد