او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود