او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام