به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم