نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده