سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم