عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش