مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
این ماه کیست همسفر کاروان شده؟
دنبال آفتاب قیامت روان شده
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
خدا جلال دگر داد ای امیر تو را
که داد از خم کوثر، میِ غدیر تو را