او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد