لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
این زن کسی را ندارد تا سوگواری بیاید؟
یک گوشه اشکی بریزد یا از کناری بیاید؟
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد