گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست