باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟