دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟