باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی