برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی