باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش