برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی