فتح نزدیک است وقتی مرد میدان حمزه باشد
خصم خاموش است وقتی شیر غرّان حمزه باشد
میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
شکوهمند شهیدی که از نماز بگوید
به مُهر سجدۀ خونین هزار راز بگوید
مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
آه ای مدینه، شهر رسول امین سلام
مادر سلام، عطر گل یاسمین سلام
میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
به سنگ نام تو را گفتم و به گریه درآمد
به گوش کوه سرودم تو را و چشمه برآمد
خم میشوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
ای نگاه تو کلید بخت خوشاقبالها
کاش دیدارت مُیسَّر بود در این سالها
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
تسنیم دعای سحر و عطر اذان است
این مائده، این ماه مبارک، رمضان است
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد