سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين