ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت