بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس
فروغ چهرۀ خوبان، شعاع طلعت توست
کمال حُسن تو، مدیون این ملاحت توست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟