چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
با دستِ بسته است ولی دستبسته نیست
زینب سرش شكسته ولی سرشكسته نیست