او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
خيز، اى بندۀ محروم و گنهکار بيا
يک شب اى خفتۀ غفلتزده، بيدار بيا
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
فروغ چهرۀ خوبان، شعاع طلعت توست
کمال حُسن تو، مدیون این ملاحت توست