بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم