مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم