غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم