دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
دل بر دو سه دم گرمی بازار مبند
امید به هیچ کس به جز یار مبند
بیآن که چو موج، در تلاطم باشی
با صبر و رضا، غرق تبسم باشی
تا کی به خروش و خشم، کاری کردن؟
مانند سپند بیقراری کردن؟
ای دوست! سخاوت، آسمانپیوند است
این شاخۀ سبزِ باغِ بیمانند است
با تیر غم و بلا، نشانش نکند
حیران زمین و آسمانش نکند
میخواهی اگر روشنی آب شوی
یا در شب تیره مثل مهتاب شوی
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
بر سفرۀ این و آن، سخن ساز مکن
جز درگه حق نیازت ابراز نکن
چون صبح، کلید آسمان میدهدت
عطر خوشِ عمر جاودان میدهدت
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود
باید گلِ سرزمین ادراک شدن
از خاک برآمدن به افلاک شدن