چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کمطاقتی دارد
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
آن بادهای که روز نخستش نه خام بود
یک اربعین گذشت و دوباره به جام بود
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر