شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
حیا به گوشۀ آن چشم مست منزل داشت
وفا هزار فضیلت ز دوست در دل داشت
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
پر گنجتر ز گوشهٔ ویرانهایم ما
پر ارجتر ز کنج پریخانهایم ما
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدستهها منادی شوق پگاه توست
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو