گشوده باغِ تاریخ از گلِ عبرت، بسی دفتر
که هر برگ از تبِ خجلت، رُخی دارد چو شبنم، تر
روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را