لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟