تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد