روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای