تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود