میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود