شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود