میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود