سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود