گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشنتر رویی از ماه خوبتر داری