به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم