به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
ای در منای عشق خدا جانفدا حسین
در پیکر مبارزه خون خدا حسین
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم