چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
یکی بیاید این نخل را تکان بدهد
به ما که مردۀ جهلِ خودیم، جان بدهد
درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست