به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده